بانک کتاب بیستک - فروش کتاب های کمک درسی

بیستک

پیشنهاد بیستک کتاب

محصولات مشابه

رودین نشر اساطیر

دسته: ادبیات و داستانی کد کالا: 8339 بازدید: 1,066 بار وضعیت: موجود نیست

کتاب رودین انتشارات اساطیر

عنوان: خرید کتاب رودین انتشارات اساطیر
کتاب رودین از مجموعه کتاب‌های انتشارات اساطیر می باشد که در بخش ابتدایی کتاب آمده است رمان رودین ۱۸۵۵ میلادی که از نظر خوانندگان ایرانی می گذرد در زمان خود جامعه روس را به جنبش درآورد و نام قهرمان آن رودین به صورت نام همگانی در آمد که معنای ویژه‌ای داشت زندگی معنوی غنی اشتیاق و کوشش برای نیل به حقیقت آزادی و عدالت رودین را در مقامی بالاتر از محیط قرار می‌دهد اما قهرمان رمان برای نیرو و استعداد فوق‌العاده خویش مورد استعمال پیدا نمی کند عقل و استعداد و قابلیت و دانش وی به هدر رفت در نتیجه رودین شخصی غیر فعال شد که قادر نبود از سعادت خویش با دوشیزه محبوبش دفاع کند... ماکسیم‌ گورکی ضمن بیان گذرا نبودن ارزش این رمان و اهمیت سیمای رودین می نویسد... او خیال پرداز بود منقد واقعیت بود... به اصطلاح زمین بکر را شخم میزد صبح یکی از روزهای آرام تابستان بود خورشید در آسمان صاف بلند شده بود ولی دشت ها و مزارع هنوز در زیر پوشش شبنم برق می‌زدند نسیم خنک و معطری از سمت دره‌ها که تازه از خواب بیدار شده بودند می‌وزید و داخل جنگل که فضای آن هنوز مرطوب و ساکت بود پرندگان سحرخیز با سرور و شادی نغمه سرایی می کردند روی تپه کم شیبی که از بالا تا پایین پوشیده از چاودار نورس بود دهکده کوچکی دیده می‌شد زن جوانی با لباس سفید ململی و کلاه گرد حصیری که چتری به دست داشت و از کوره راه باریک به سوی دهکده می‌رفت پسر بچه خدمتکار در فاصله‌ای از او دنبالش راه میرفت زن جوان بدون عجله قدم میزد انگار از پیاده‌روی لذت می‌برد دور و بر وی مزارع چاودار با صدای ملایمی موج می‌زد و ساقه های نرم و بلند چاودار گاه به رنگ سبز اکلیلی و گاه به رنگ گلی در می آمد آواز چکاوک ها از اوج آسمان به گوش می‌رسید زن جوان از ده شخصی اش که بیش از یک ورست با این دهکده فاصله نداشت می آمد اسمش الکساندرا پاولوونا لی پینا بود الکساندرا پاولوونا زن بیوه ای بود فرزند نداشت نسبتاً ثروتمند بود و با برادرش سرگی پاولیچ ولینتسف سروان بازنشسته ستاد فرماندهی سوار نظام زندگی میکرد سرگی پاولیج متاهل نبود و ملک خواهرش را اداره می کرد الکساندرا به دهکده رسید مقابل آخرین کلبه روستایی که خیلی کهنه و محقر بود ایستاد و پسر بچه خدمتکار را صدا زده به او دستور داد وارد کلبه شود و احوال زن صاحبخانه را بپرسد پسرک به زودی با پیر مرد دهاتی فرتوتی که ریش سفیدی داشت برگشت الکساندرا پرسید خوب چه خبر پیرمرد با صدای آرامی گفت هنوز زنده است... می توانم بروم تو پیرمرد جواب داد چرا که نه بفرمایید الکساندرا وارد کلبه شد فضای داخل آن تنگ و خفه و پر از دود بود... روی تخت کسی وول خورد و ناله ای سر داد الکساندرا سرش را برگرداند و در تاریکی و سر و صورت زرد و پرچین و چروک پیرزنی را با روسری چارخانه مشاهده نمود پیرزن که قبای سنگینی تا روی سینه اش انداخته بود به زحمت نفس می‌کشید و دستهای لاغرش را با ضعف و ناتوانی حرکت می داد الکساندرا به پیرزن نزدیک شد و با نوک انگشت های خود پیشانی او را لمس کرد پیشانی اش مثل آتش داغ بود الکساندرا بالای تخت خم شد و پرسید ماتریونا حالت چطور است پیرزن به صورت الکساندرا دقیق شد و نالید آخ عزیزم حالم بده خیلی بد اجلم سر رسیده کبوتر قشنگ الکساندرا گفت ماتریونا خدا رحیم است شاید خوب شدی دوایی را که برایت فرستادم خوردی پیرزن با حالت غم انگیزی به آه و ناله افتاد سوال زن جوان به گوشش نرسیده بود پیرمرد که دم در ایستاده بود گفت دوا را خورد الکساندرا رو به او کرد و پرسید غیر از تو کسی پیشش هست پیرمرد جواب داد بله نوه‌اش هست اما این دختر مرتب غیبش می زند سر جایش بند نمی شود عین وروجک می ماند حتی  تنبلی اش می آید به ننه اش آب بدهد من هم که خودم پیر هستم کاری از دستم بر نمی آید الکساندرا گفت اگر ببریمش بیمارستان من چطور است پیرمرد گفت نه خانم چرا به بیمارستان در هر صورت باید بمیرد به حد کافی عمر کرده خواست خداست که دارد می میرد از روی تخت تکان نمیخورد احتیاجی به بیمارستان نیست تا بیایند از جا بلندش کنند میمیرد پیرزن مریض ناله سر داد و گفت آخ خانم قشنگم بچه یتیم مرا فراموش نکن ارباب های ما همه دور هستند ولی تو... پیرزن ساکت چون بیش از این قدرت حرف زدن نداشت الکساندرا گفت نگران نباش تمام کارها را رو به راه می کنم برایت مقداری قند و چای آورده ام اگر دلت خواست بخور... الکساندرا به پیرمرد نگاه کرد و افزود شما که سماور دارید پیرمرد گفت گفتید سماور سماور نداریم اما می توانیم تهیه کنیم پس برو بیاور اگر گیر نیاوردی سماور خودم را می فرستم به نوه ات بگو از جایش تکان نخورد بهش بگو خجالت بکشد پیرمرد بی آنکه حرفی بزند بسته قند و چای را با دو دستش گرفت الکساندرا گفت خوب ماتریونا خداحافظ من باز هم پیش تو می آیم مایوس نشو و دوا را مرتب بخور پیرزن سرش را بلند کرد و خودش را به طرف الکساندرا کشید و به زحمت گفت خانم دستت را بده ببوسم اما الکساندرا دستانش را به او نداد بلکه خم شد و پیشانی اش را بوسید و بعد در حالیکه از کلبه خارج میشد به پیرمرد گفت ببین دوا را حتماً همان طور که تجویز شده بهش بدهید چای را هم برایش درست کنید پیرمرد دوباره جوابی نداد و فقط تعظیم کرد وقتی که الکساندرا در هوای آزاد قرار گرفت نفس عمیقی کشید چتر را باز کرد و خواست راهی منزل بشود که ناگهان از پشت کلبه روستایی درشکه کورسی کوتاهی نمایان شد مردی که در حدود ۳۰ سال داشت با پالتوی کهنه از پارچه زمخت دستباف و کلاه کاسکتی از همان پارچه سوار درشکه بود او به محض دیدن الکساندرا اسب را نگه داشت و صورتش را به طرف او برگرداند صورت پهن و چشم های خاکستری ریز و سبیل بورش عیناً مثل لباسش رنگ و رو رفته می نمود
بانک کتاب بیستک شما را به خواندن این کتاب دعوت می کند بیستک کتاب امکان خرید اینترنتی کتاب کمک درسی و کتاب‌های عمومی رمان و داستان را با تخفیف و ارسال رایگان فراهم می‌سازد معمولاً هیچ گزینه ای در کنار کیفیت کالای اجناس یک فروشگاه به جز تخفیف نمی تواند سیلی از مشتریان را به سوی خود به راه بیاندازد به خصوص اگر این تخفیف مربوط به فعالیت خرید و فروش کتاب کمک درسی و کنکوری باشد که نیاز مبرم این ماه‌های پایانی سال برای بچه های کنکوری است در چنین وضعیتی نقش پررنگ بانک‌ کتاب هایی همچون بانک کتاب بیستک بسیار نمایان می‌شود بانک کتاب بیستک با تخفیف های فراوان و تنوع محصولات در جهت ایجاد آرامش برای دانش آموزان و کنکوری های عزیز شرایط ویژه رقم زده است