کتاب من یک کارگاه هستم از مجموعه کتاب های انتشارات پرتقال میباشد. در بخش ابتدایی کتاب آمده است: صدای بد عنق و دلخوری یکی را شنیدم که از پشت در چوبی بزرگی میگفت ازم میخواین چیکار کنم. در فقط چند سانتیمتری باز شد اندازهای که آدم پشت در بتواند با یکی از چشم های آبی اش از سر تا پایم را با دقت برانداز کند. یعنی من باید سرپرستی این ولگرد دیلاق را به عهده بگیرم که به ادعای شما یکی از قوم و خویش های منه. تویه نگاه معلومه که این بچه خیلی وقته رنگ یک قالب صابون رو به تنش ندیده حالا بماند که موهاش مدتهاست از دو کیلومتری شونه رد نشده. فوری دستهایم را روی سرم کشیدم تا موهایم را از فرق سرم تا پایین صاف کنم. مبادا که به اندازه گوش هایم هم ایراد بگیرد. کشیش رایت گفت برای اینکه بله خانوم وارن. و در همان حال چکمه مشکی نوک تیزش را جلو برد تا مبادا در بسته شود و در خواستش بی جواب بماند. این بچه یتیم غیر از شما توی دنیا دیگه کس و کاری نداره بدون شما این بچه به زندگی رقت انگیز توی یتیم خونه محکوم میشه. خوبه حتما یکی میاد و میبره این این.... کشیش رایت گلویش را درست و حسابی صاف کرد و گفت. دختر رو. یعنی این حرف را نمی توانست خودش بگوید. از لای در به دقت چشمش را نگاه کردم فقط برای اینکه ببینم این زن عینک دارد یا نه. حتماً چشم هایش داشت ضعیف می شد چون به خوبی معلوم بود که یک پسر مدرسهای بوگندو نایستاده جلویش. احتمالاً لباسهایم یک خرده پسرانه به نظر میآمد چون مجبور شدم در این سفر طولانی به شیکاگو بهترین کت سفری برادرم را بپوشم. شلوار قهوهای هم از آن لباس هایی نیست که هر روز همه دختر های تی تیش مامانی شهری ببینی. مگر آدم میتواند پیراهندخترانه بپوشد و برود سر کارهای سخت مزرعه. واقعاً دوست دارم بدانم. زن عمویم دوباره از همان درز چند سانتیمتری در به من خیره شد و جوری وارسی ام کرد که انگار گونی سیب زمینی هستم. باید گفت بالاخره یه روزی میرسه که دختر عزیز یه نفر دیگه میشه. کاملا معلوم بود که ذره ای قانع نشده است. تصمیم گرفتم با جذابیتم دلش را ببرم برای همین چنان لبخند شادی به او زدم که همه ی دندان هایم پیدا شد. انگشتم را در لپم فرو بردم و زور زدم تا چالهگونه ام معلوم شود. آخرین خویشاوند زنده ای بود که در این دنیا داشتم و اجازه نمی دادم که مرا از خود براند. زن عمویم جوری یکه خورد که انگار وزغی جلوی صورتش گرفته بودم. لبهایش را چنان محکم به هم فشرد که مثل خط صاف از این طرف و آن طرف قسمت پایین صورتش کشیده شد یا بهتر است بگویم در همان قسمت از صورتش که من می توانستم ببینم. کف هر دو دستم را لیسیدم روی موهای نسبتا کوتاه کشیدم تاهر گیر و گرهای را که باعث میشود موهایم بالا بپرد صاف کنم. بعد مثل آهوی دل ربا مژه های بلندم را برایش به هم زدم. هدفم این بود که خواستنی به نظر برسم ولی احتمالا موفق نشدم. چشمهاش مشکلی دارند. کشیش رایت دستش را روی شانه ام انداخت تا ادای پدر های مهربان را در بیاورد ولی با انگشتهای لاغرش شانه ام را محکم نیشگون گرفت. متوجه منظورش شدم و فوری دست از پلک زدن برداشتم. برگشتم سراغ همان مو صاف کردن. کشیش آهی کشید که به اندازه سوت قطاری که با آن آمده بودیم بلند و عمیق بود. می دانستم که کشیش رایت قصد ندارد راه بیفتد وِسط ایالت نیویورک و من را باز هم دنبال خودش را یدک بکشد. آن هم بعد از سفر طولانی من با قطار از شهرستان شیمانگ تا اینجا که انگار یک عمر همسفر بودیم. همچنین آن مرد میتوانست طعمه را از پنجاخ قدمی تشخیص بدهد و به این سادگی ها تسلیم نمی شد. مثل تازی شکاری ای رد خانه زن عمویم را گرفتم و تا اینجا آمده بود. گفت خانم وارن بین خودمون بمونه.. از شدت استرس لایه نازکی از عرق پشت لبش نشسته بود آن را پاک کرد و ادامه داد توی یتیم خونه بچه های بزرگتر به اندازه ی کوچولو ها خواهان ندارن. گفته باشم من این قدر ها هم بدبین نیستم ولی کورنلیای عزیز که ده تا بهار رو دیده از این شانسا نداره که یکی به فرزندخونگی قبولش کنه. با اینکه کسی از من نپرسیده بود خیلی جدی گفتم ۱۱ یا همین حدود ها. این را که گفتم کشیش رایت جوری رفتار کرد که انگار یکدفعه آتش گرفتم دستش را از روی شونم پس کشید چند تا کاغذ را به زور از لای در چپاند تو و مثل برق و باد از پلههای مهمانخانه پایین رفت. زن عمو از کشیش خواست که بایستد ولی او توجهی نکرد. بعد از رفتنش به راهرو خیره شدم و نمیدانستم باید دلشوره داشته باشم یا نه. ولی از این که دیدم بهم پشت کرد و رفت ککم هم نگزید. سر زن عمویم حالا کاملا از در بیرون بودم اما هنوز راه ورودم به خانه اش را با بدنش سد کرده بود. قیافه نسبتاً مقبولی داشت اگر آن قدر و اخلاق نبود می شد گفت خوشگل است. همیشه به چشمهای آبی سیر مثل چشمهای او که مژه های بلندی به خوش رنگی پرهای قهوهای پرنده شبگرد آنها را غالب گرفته بود حسودی می کردم. او آنقدر عبوس و خشک بود که مطمئن بودم مسیر تبدیل شدن به یک خانم بزرگ پیر بدلباس را به سرعت طی می کند. هنوز همه دندان هایش را ندیده بودم تا با اطمینان بگویم ولی تخمین زدم که حدود ۲۵ سال دارد.
بانک کتاب بیستک شما را به خواندن این کتاب دعوت میکند. بانک کتاب بیستک امکان خرید اینترنتی کتابهای مختلف را با ۲۰ تا ۵۰ درصد تخفیف و ارسال رایگان فراهم میسازد. معمولا هیچ گزینهای در کنار کیفیت کالای اجناس یک فروشگاه به جز تخفیف، نمیتواند سیلی از مشتریان را به سوی خود به راه بیاندازد؛ بهخصوص اگر این تخفیف مربوط به فعالیت خرید و فروش کتابهای کمک درسی و کنکوری باشد که نیاز مبرم این ماههای پایانی سال برای بچههای کنکوری است. در چنین وضعیتی نقش پُررنگ بانک کتابهایی همچون بانک کتاب بیستک، بسیار نمایان میشود. بانک کتاب بیستک با تخفیفهای فراوان و تنوع محصولات در جهت ایجاد آرامش برای دانشآموزان و کنکوریهای عزیز در شرایط ویژهی روزهای پایانی پاییز، زمستان خوبی را برای دانشآموزان عزیز رقم زده است.