بانک کتاب بیستک - فروش کتاب های کمک درسی

بیستک

پیشنهاد بیستک کتاب

محصولات مشابه

هرس نشر چشمه

دسته: ادبیات و داستانی کد کالا: 6974 بازدید: 1,138 بار وضعیت: موجود نیست

مولف نسیم مرعشی انتشارات چشمه

عنوان: خرید کتاب هرس انتشارات چشمه
کتاب هرس از مجموعه کتابهای انتشارات چشمه می باشد که
در بخش ابتدایی کتاب آمده است شش سال پیش از این اگر کسی عصرهای بهار حوالی ساعت چهار و نیم آخر کوت عبدالله کنار جاده اهواز آبادان می ایستاد رسول را می دید که بلند و کشیده و کت و شلوار براق آبی نفتی به تن کیف چرمی انگلیسی با آرم شرکت نفتش را بسته بود پشت موتور و در آن گرما می‌راند تا آبادان وقتی می رسید شانه از جیبش بیرون می آورد موی مشکی اش را از سمت راست به چپ شانه میزد کت و شلوارش را می تکاند و سرش را خم می کرد تا از چارچوب در رد بشود اما حالا رسول با شانه های خمیده شکم آویزان جای سه دندان خالی روی فک بالا پیرهن چرک خاکستری خیس از عرق با موهایی که انگار به عمد اینطور رقت انگیز از پس سرش ریخته بود سوار رنو اسقاط زردش ۷۰ کیلومتر داشت تا آبادان ساعت چهار و نیم بود سیاهی ساعد چپ رسول در این یک ساعت و نیم سیاه تر شده بود از نور آفتاب داغ عصر بهار و لابد اگر ساعت طلایی را که در کویت هدیه گرفته بود از دست باز میکرد جایش سفید بود فقط کمی سفید آنقدر که پوست سیاه آفتاب نخورده رسول بود وسط راه خروجی شادگان که پیچید زد بغل و لنگ را برداشت پهن کرد لبه شیشه و شیشه را بالا کشید تا داغی آفتاب مهزیار را گرمازده نکند حسابش را کرده بود کی بیفتد توی جاده آبادان که بچه آفتاب نخورد و موقع برگشت هم نخورند به شب مهزیار آفتاب نخورده بود در این یک ساعت اما بعد از پیچ آفتاب پیچیده بود روی بچه رسول برایش سایه درست کرد و راه افتاد لنگ روی شیشه پت پت می کرد دو طرف جاده تالاب هورالفلاحیه آفتاب می زد روی آب هور و نور بر می‌گشت توی چشمهای رسول رسول ریبونش رو گذاشته بود روی چشم‌های مهزیار مهزیار ساعد کوچک پرموی مردانه اش را عین رسول تکیه داده بود به پنجره ماشین و نگاهش به رسول بود همیشه نگاهش به رسول بود گفت بابایی دریا کوسه داره رسول نگاه کرد به مهزیار موی سیاه حلقه حلقه ریخته بود روی ابروهای پهنش مویی که نه شبیه موی سر رسول بود نه نوال سال دیگر که می‌رفت مدرسه رسول باید ماشین می انداخت لایش چشمهای اینقدر گرد و سیاه اش هم به رسول و نوال نرفته بود فقط لاغری و کشیدگی اش بود که شبیه رسولش میکرد رسول گفت نه بابا کوسه نداره زبانزد به جای دندانهای افتاده در این چند ساعت هنوز عادت نکرده بود به لیزی چندش آور لثه اگر وقت دیگری بود حتماً برای مهزیار توضیح می‌داد که کدام دریاها کوسه دارند می‌گفت همو دریایی که پارسال با خواهرات رفتیم من و تو شنا کردیم خواهرات برات دست زدن یادته بابا اما حالا جان حرف زدن با بچه را نداشته دلش می جوشید هر چه رسول بیشتر می راند جاده ویران تر می شد آسفالت جا به جا شکافته بود از گرما بود یا شکافندگی موج بمباران که هنوز بعد از ۹ سال از آخر جنگ نوبت صاف کردنش نرسیده بود ماشین افتاد توی خاکی آمپرش داشت میچسبید به ته رسول نایستاد باید همین امشب برمی‌گشت دخترهایش را گذاشته بود پیش مادرش و دلش آرام نمی گرفت بعد از مردن تو تهانی بچه‌هایش را با هم تنها نمی گذاشت همین که پشت میز اداره اش می‌نشست کابوس ها شروع می شد با چشم باز کابوس میدید همه چیز را واضح و روشن می دید که دخترها با هم در خانه اند و گاز را باز کرده‌اند و پرده رویشان افتاده و آتش گرفته می‌دیده شان که دارند با قاشق های روغنی و گیس های آتش گرفته دور خانه می‌دوند و آتش دنبالشان زبان می‌کشد مهزیار را می‌دید ته راهرو که خودش را می‌کوبد به در و در باز نمیشود صدای بچه هایش را می شنید و می شنید که به خانه همسایه نمی‌رسد دخترها را می‌دید که می‌روند سمت مهزیار و می‌خندند می دید که آتش می‌گیرد به پای مهزیار اینجا به همین جا که می رسید تلفن را بر می داشت و زنگ میزد خانه الو بابا خوبین همتون خوبین با آنها حرف می زد و به اصراری دیوانه وار در صداهایشان دنبال نشانه ای می‌گشت از خطر پیدا که نمی‌کرد قطع می کرد و از همان لحظه باز کابوس برمی‌گشت یادش نمی‌آمد چاقوی گوشت بری اش را کجا قایم کرده و اصلا آنقدر خوب قایمش کرده که کسی پیدایش نکند یا نه آخرین باری که در پشت بام را قفل کرده بود یادش نمی آمد تلفن را بر می داشت باز برمی داشت دو ساعت نگذشته بود از کار که خیس عرق می شد بند نمی‌شد سرکار فکرش هیچ جا نمی رفت غیر از خانه و بچه‌هایش سوئیچ رنوش رو برمی‌داشت و راه می افتاد خورشید دو وجب داشت تا افق که رسول نگه داشت جلوی ویرانه که معلوم بود زمانی آبادی آبادی بود و صورت مهزیار سرخ سرخ بود رسول پیاده شد کلمن را گذاشت لبه صندلی عقب ماشین آب یخ ریخت در گودی دستش و صورت مهزیار را آب زد خنک شدی بابا لیوانی آب هم  دستش داد لنگ را برداشت و بادش زد سرخی لپهای مهزیار کمرنگ شد رسول در اولین خانه آبادی را زد چند بار محکم کسی نبود چشم گرداند دور روستا جا به جا نخلی افتاده بود یا سقف یا دیواری صدای پرنده از پشت  روستا از هور می آمد و این تنها صدای بهار بود در این روستای سوخته تنها صدای زنده رسول در خانه ی کناری را زد و خانه کناری را در چهارمی را که کوبید ته جاده‌ای که از هور می آمد جوانی را دید با دشداشه ای سفید و چفیه چهارخانه سبز به سمتش می دوید ها عامو چیه دارالطلعه می خوام برم سید گفتن از ئی جا بلم میره دارالطلعه مرد نمیره خو می دونم زنم اونجاست جوان خیره شد به رسول زن‌ شوهردار اوجا نیست عامو هست سید میدونم من نمیدونم با خودت بشین تو بلم بریم اوناش ماشینه چه کنم خدا خیرت بده عامو کسی مونده تو روستا که بخواد ماشینه ببره همینطور بزارش رسول قمقمه کوچک مهزیار را از آب یخ کلمن پر کرد و دست بچه را گرفت جوان جلو افتاد لای نی ها بلم باریکی که از دور داد میزد روزهای آبادانی آبی خوش رنگی بوده روی آب لق می زد جوان دماغه ی بلم را نگه داشت رسول مهزیار را بغل کرد و نشست آب زیر بلم تکون خورد و نقش نی های رویش خط خطی شد بلم روی آب سستی عجیبی داشت امن بود و نبود تا دمر شدن کج می شد و برمی‌گشت سرجایش مهزیار چسبیده بود به گردن رسول جوان سوار شد و چوب را فشار داد کف هور بلم که راه افتاد و روستا را رد کرد و رسید به تونلی از نی‌های بلند ترس بچه ریخت آرام از بغل رسول پایین آمد یک دستش توی دست رسول بود و دست دیگرش به لبه بلم و خیره شده بود به هور زور آفتاب افتاده بود و از روی آب باد خنک به جانی بلند می شد
بانک کتاب بیستک شما را به خواندن این کتاب دعوت می‌کند بیستک کتاب امکان خرید اینترنتی کتاب کمک درسی و کتاب‌های عمومی رمان و داستان را با تخفیف و ارسال رایگان فراهم می‌سازد معمولاً هیچ گزینه ای در کنار کیفیت کالای اجناس یک فروشگاه به جز تخفیف نمی تواند سیلی از مشتریان را به سوی خود به راه بیندازد به خصوص اگر این تخفیف مربوط به فعالیت خرید و فروش کتاب کمک درسی و کنکوری باشد که نیاز مبرم این ماههای پایانی سال برای بچه های کنکوری است در چنین وضعیتی نقش پر رنگ بانک کتاب‌هایی همچون بانک کتاب بیستک بسیار نمایان‌ میشود بانک کتاب بیستک با تخفیف های فراوان و تنوع محصولات در جهت ایجاد آرامش برای دانش آموزان و کنکوری های عزیز شرایط ویژه رقم زده است