بانک کتاب بیستک - فروش کتاب های کمک درسی

بیستک

پیشنهاد بیستک کتاب

محصولات مشابه

بهار نشر شقایق

دسته: ادبیات و داستانی کد کالا: 7495 بازدید: 1,026 بار وضعیت: موجود نیست

نویسنده: سحر ممینی انتشارات شقایق

گزیده ای از کتاب بهار نشر شقایق... آخه من از دست توچی کار کنم دختر موضوع به این کوچیکی که اینقدر گریه نداره صدای پای مامان که به اتاقم نزدیک می‌شد را می‌شنیدم به سرعت بلند شدم و در اتاقم را قفل کردم حوصله شنیدن نصیحت و دلداری را نداشتم پشت در اتاقم ایستاد و گفت یلدا عزیزم بچه نشو امشب مهمان داریم قرار دایی و زنداییت بیان من به کمک تو نیاز دارم علی رغم علاقه به دایی و زن دایی در شرایطی نبودم که با کسی روبرو شوم به مامان گفتم بزارید راحت باشم خواهش می کنم برای چندمین بار داستانم را به سردبیر نشریه نشان دادم و طبق معمول خندید و گفت خیلی بچه گانه است این داستانی نیست که همه بپسندند این حرفش تمام امید هایم را به باد داد و تحملم را از بین برد میخواستم از طریق چاپ آثار تجربه‌ای کسب کنم تا غروب از اتاقم بیرون نیامدم صدای احوالپرسی مامان و بابا را با دایی و همسرش شنیدم ولی برخلاف همیشه برای استقبال نرفتم زن دایی به مامان گفت مائده یلدا جون کجاست چی بگم والا تو اتاقشه وایسا ببینم این دختر بی معرفتت میدونست ما داریم میاییم رفت ایم شد بزار خودم برم حسابش رو برسم انتظار هر چیزی را داشتم به جز این زن دایی چند ضربه به در زد و من مجبور شدم در را باز کنم با دیدنم دست هایش را باز کرد و من هم به آغوشش پناه بردم امیرمحمد هم جلو آمد و گفت چی شده خاله یندا به لحن کودکانه اش لبخندی زدم و گفتم هیچی خاله جون تو خوبی امیرمحمد پسر دائیم و تنها بچه فامیل بود که مرا خاله خطاب می‌کرد مادرش رو به او گفت امیر جان میشه بری توی جمع مردا تا من و خاله یلدا با هم صحبت کنیم چشم مامانی جون وقتی امیرمحمد رفت زن دایی دستم را گرفت و با هم روی تخت نشستیم با لحن دوستانه‌ای گفت خوب یلدا خانوم نمی خوای بگی چرا اینقدر عاشق اتاقت شدی که ترجیح دادی ما رو نبینی وای نه زن دایی اینطور نیست ولی... ولی چی عزیزم ماجرای داستان‌های مهر باطل خورده ام را برایش تعریف کردم و وقتی ساکت شدم با آرامش خاصی گفت میشه من داستان هات رو بخونم شاید بتونم بهت کمک کنم آخه منم که همسن تو بودم یه چیزایی می نوشتم البته از همین الان بگم نه داستان بودن و نه خیلی ادبی خندیدم و گفتم راست میگی زندایی شما می نوشتید یعنی میتونید کمکم کنید با سر جواب مثبت داد ممنونم نمیدونید چقدر دوست دارم یه داستان قشنگ بنویسم به ذوق‌زدگی من خندید و گفت گفتم که قصه نمی نوشتم و فقط خاطراتم را می‌نوشتم اما شاید بتونم کمک کمی بهت بکنم حالا به جای عزا گرفتن و ناامید شدن پاشو هر چی نوشتی بردار بیار در کمدم را باز کردم و انبوه کاغذهای سیاه شده را پیش روی زن دایی گذاشتم لبخندی زد و گفت تو این همه نوشتی آره ولی هیچ کدوم از اینها را قبول ندارند انشاالله که قبول می‌کنند حالا بیا بریم پیش بقیه که مطمئنم دایی خیلی دوست داره تو رو ببینه بعد یه فکری برای این نوشته ها می کنیم وقتی بلند شدم تا همراهش بیرون بروم گفت تو واقعا به نویسندگی علاقه داری یعنی میخوای اونو به عنوان شغل آینده ات انتخاب کنی این تنها آرزومه پس نباید ناامید بشی تو تازه اول راهی و ممکنه با مشکلات زیادی برخورد کنی همه همینو میگن شما هم فکر می کنید من میتونم یه روز یه نویسنده موفق بشم کمی فکر کرد لبخندی زد و گفت چرا که نه دنبالش از اتاق بیرون رفتم با دیدن دایی تقریباً همه چیز را فراموش کردم و خودم را به آغوش او انداختم زن دایی نوشته‌هایم را به خانه برد تا بعد از خواندن در موردشان نظر بدهد آخر شب بعد از رفتن آنها وقتی روی تختم دراز کشیدم فقط به این فکر میکردم که زن دایی می‌تواند برایم کاری بکند یا نه امیدوار بودم که بتواند زن دایی بعد از آوردن میوه و چای نشست و با حوصله تمام مواردی را که علامت گذاری کرده بود به من گوشزد کرد گوشه بعضی از صفحات با خط دایی نکاتی نوشته شده بود گفتم فکر نمی کردم شما انقدر خوب بتونی داستان نقد کنید آخه اینها کار من نیستن فقط خوندم و بعضی جاها نظر دادم عمده کار مربوط به دائیت میشه اون قلم خوبی داره رمان هم زیاد میخونه و اما اینکه خواستم بیای اینجا...
نویسنده: سحر ممبنی
 بانک کتاب بیستک خرید آنلاین کتاب بهار نشر شقایق از سری کتاب‌های ادبی و داستانی به شما علاقه مندان پیشنهاد می کند
گاهی اوقات تجربه‌ی یک بار خرید از بانک کتابی با مزایای ویژه می‌تواند مسبب عادت همیشگی برای سایر خریدهای اینترنتی شود. حال اگر افراد مراجعه‌کننده بدانند که بعد از ارسال سفارش کتاب حتی از نوع کمیاب‌ترین آن به بانک کتاب بیستک، در کمترین مدت، سفارشات را درِ منزل تحویل می‌گیرند، بی‌شک در ادامه‌ی راه خرید خود، بانک کتاب بیستک را به فراموشی نخواهند سپرد.