گزیده ای از کتاب ادبی شلاق نشر افراز... هنوز هم کلکسیونی از ترکه های چوب آلبالو خیزران و بلوط بر دیوار اتاق آویزان کردهام به هر یک از آن ترکه ها که نگاه میکنم برههای از تاریخ زندگی ام را به یاد میآورم به قدری با آنها انس گرفته بودم که گاه تصور میکردم خود من هستند یا من به آن ها بدل شدهام نخستین باری که مرز خانه را پشت سر گذاشم و به داخل کلاس های مدرسه پرت شدم دلم به این خوش بود که حداقل نصف روز را دور از تیپا و صدای سیلی های پدر برادر بزرگتر و هر از گاهی مادرم به سر خواهم برد اما نخستین روزی که بر نیمکت چوبی سفت و سخت کلاس تکیه دادم حتی یک لحظه آرامش نداشتم فکر میکردم به عمد و برای قصدی ناصواب من را به آنجا کشانده اند هر چند بسیاری از همکلاسی هام هم سن و سال خودم بودند و بعضی از آنها را میشناختم اما عمیقاً تصورم این بود که من را فقط بخاطر دور کردن از خانه به مدرسه آوردهاند دیدن اولین منظر مدرسه و موج پر سر و صدای بچه ها و نخستین سیمای اخم کرده بعضی از آموزگار ها ترس و اندوه عمیقی در درونم کاشتند اندوهی که میبایست در طول روز بر شانهام سنگینی کند و ترسی مدام همراه روحم در چهره ام نمایان شود هر روز پیش از آن که خانه را به سوی مدرسه ترک کنم مادرم بهم میگفت که به گفته های آموزگار گوش جان بسپارم از گوش دادن به آموزگار هم خیلی لذت می بردم اما از چیزی در شگفت بودم اینکه چرا با هر نگاهی که به پشت سر می انداختیم یا بر سر هر حرکت بازی و خنده ای یک سیلی به پس گردن مان می خورد از این هم فراتر نمی بایست از هیچ دردی گریه کنیم نیمکتی که روش نشسته بودیم انگار بر آن دوخته شده بودیم معلم می خواست بدون هیچ حرکتی فقط نفس بکشیم سعی میکردم که آموزگارام عصبانی نشود یا کتکم نزند اما خودم هم نمی دانستم که چرا باید حتماً کتک بخورم ترس آن چوب بلوط یا خیزران که در دست معلم بود از من یک بت ساخته بود همیشه دستام را لایه ران هام میگذاشتم نمیدانستم به تخته سیاه نگاه کنم یا به آموزگار ناخداگاه چیزی را زمزمه می کردم که آموزگار میگفت فقط جسمم روی نیمکت نشسته بود می ترسیدم که ناگهان خط کشی یا چوبی به پس گردن بخورد با چوب ها چشم های ترسناک و دستهای خشن در تقابل بودم که روح کوچکم را مضطرب کرده بود کمتر اتفاق می افتاد که آموزگار بدون در دست داشتن چوب به کلاس بیاید حتی اگر روزی یکی از آموزگار ها بدون چوب به کلاس می آمد گویی چیزی گم کرده مدام به دنبال بهانه بود تا با دستهایش ضربهای بزند یا با دهانش ناسزایی نثارمان کند هنوز هم آن روز را به یاد دارم که یکی از آموزگار ها فقط به خاطر این که حواسم پرت بود چنان که با آدم بزرگی حرف بزند با عصبانیت از پشت موهای سرم را کشید و گفت حواست کجاست من حرفش را نفهمیدم اما بدون شک در چشمهایش دهان جانور وحشتناکی را دیدم دوبار بر سرم غرید من هیچ حرفی نزدم فقط به آرامی سرم را پایین انداختم منتظر بودم دست از سرم بر دارد اما دست سنگینی بر پشت گردنم افتاد دستی که مثل آهنربای بزرگی بود سرم را بلند کرد و با بند انگشت های اشاره و میانه اش دوبار بر کله ام کوبید شاید باور نکنید با چشمهای خودم شعله آبی آتشی را دیدم که از گوشه چشم هام با سرعتی شگفت بیرون جهید فکر کنم اگر آن آتش نبود چشمهام کور می شد باور کنید جای انگشتانش روی کله ام دو تا تیله کاشته بود از این هم ناگوارتر ترسم از این بود که دست مادرم یا یکی از خواهر و برادر هام تیله های روی سرم را حس کند و آنگاه در خانه نیز کتک جانانه ای نصیبم شود مدام در فکر بودم که کسی نفهمد سرم چیزیش شده شنیدم معلم با عصبانیت به یکی از همکلاسی هام گفت برو دفتر مدیر یه ترک چوب خوب برام بیار
نویسنده: کاروان عبدالله
مترجم: سامال احمدی
بانک کتاب بیستک خرید آنلاین کتاب شلاق نشر افراز از سری کتابهای ادبی و داستانی به شما علاقه مندان پیشنهاد می کند
گاهی اوقات تجربهی یک بار خرید از بانک کتابی با مزایای ویژه میتواند مسبب عادت همیشگی برای سایر خریدهای اینترنتی شود. حال اگر افراد مراجعهکننده بدانند که بعد از ارسال سفارش کتاب حتی از نوع کمیابترین آن به بانک کتاب بیستک، در کمترین مدت، سفارشات را درِ منزل تحویل میگیرند، بیشک در ادامهی راه خرید خود، بانک کتاب بیستک را به فراموشی نخواهند سپرد.