عنوان: خرید کتاب استخوان انتشارات چشمه
کتاب استخوان از مجموعه کتابهای انتشارات چشمه می باشد که در بخش ابتدایی کتاب آمده است. کاوه چشم باز کرد. سقف برایش نا آشنا بود چشم هم گذاشت و دوباره باز کرد. یادش آمد کجاست اما خواب بد انگار به لحظهای گم شد. هرچه فکر چیزی از خواب یادش نیامد چیزهای واقعی زود جای رویا را می گیرند. یکی از تیرآهن های سقف شکم داده بود. دست کشید به گل و گردنش خیس خیس بود. صدای گریه می آمد دست دراز کرد و کاسه سفالی را از بالای متکا برداشت آبش گرم شده بود. باید میرفت پایین پی صبحانه. خواست غلت بزند اما پتوی مچاله رفت زیر شکمش و نتوانست. پتو را از زیرش کشید جای تفنگ برنو باباخان روی دیوار خالی بود. دیشب سرجاش بود یا مثل حالا فقط جای تمیزش روی دیوار از دوده بخاری هیزمی معلوم بود. یادش نمیآمد اما از همان اولین خاطره های واضح بچگی به یاد داشت که بابا خان جانش به تفنگ بند بود. محال بود بی علت تفنگ را از دیوار بردارد صدای باباخان از توی حیاط می آمد و صدای گریه ای که قطع نمی شد. کی گریه میکرد پیژامه را کشید روی عرق گیر رکابی. زنجیر بالای پنجره را برداشت و دولت پنجره را باز کرد. سر کشید توی حیاط کلاه سرباز و یک ستاره روی دوش ستوان چشمش را گرفت. سرش را دزدید و پای پنجره نشست یک سرباز و ستوان سه برای یک سرباز فراری. به زودی فهمیده بودند این روستایی های دهن لق فقط یک نصف روز کشیده بود که حرفشان برسد به گوشه پاسگاه. شلوار و پیراهنش را از گل میخ برداشته و در اتاق را باز کرد. صدای غیژ لولا انگار جانش را گرفت کفش هاش را زد زیر بغل. سریع رفت توی مهتابی از آن طرف خانه نمیتوانستند مهتابی این ور را ببینند پله های بلند را یکی یکی ولی سریع رفت پایین. مرتضی همیشه به پایین رفتن از پله میخندید. ماهاتون توی آشپزخونه چیزی می خواند. انگار نه انگار که کسی توی حیاط گریه میکرد رفت پشت اولین نخل. حتما نیمی از بدنش بیرون مانده بود. اگر مرتضی بود میگفت هدف یعنی تو کور هم اگر از چند فرسخی تیر بیندازد به فیض شهادت نایل می شود. صدای خنده مرتضی پیچید توی گوشش. سر کشید و از میان نخل ها دوباره دیدشان. باباخان ایستاده بود توی ایوان و پیرزنی که گریه می کردم روی پله ها ولو شده بود. اما سرباز و ستوان توی خم دیوار گم بودند. مرجان با لیوان آب از آشپزخانه بیرون آمد. کجا. انگشت گذاشت روی بینی و رفت پشت نخل دوم. چرا باید جنگ را ادامه می دادند وقتی کار کشیده بود به دوره افتادن بین جوانهای ترسیده از جبهه. رفت پشت نخل سوم و از آن جا پا تند کرد طرف در باغ. خودش ترسیده بود از جنگ. ترس. طاقت فکر کردن نداشت. آفتاب از دریچه سقف دایره افتاده بود کف هشتی. شلوار را به پا کشید و کمی شکمش را تو داد تا دکمه را ببندد کلون در را در برداشت. اگر آمده بود دنبال او پس پیرزن گریان آنجا چه می کرد. فعلاً جای فهمیدنش نبود. بعید نبود کنجکاوی کار دستش بدهد و کت بسته برش گردانند تهران. پیراهنش را پوشید کفش ها را پا کرد و دوید تا سر کوچه باغ. سرپیچ با مردی سینه به سینه شد به پشت افتاد.بانک کتاب بيستک شما را به خواندن اين کتاب دعوت ميکند. بيستک کتاب امکان خريد اينترنتي کتاب کمک درسي و کتاب هاي عمومي رمان و داستان را با تخفيف و ارسال رايگان فراهم ميسازد. معمولا هيچ گزينهاي در کنار کيفيت کالاي اجناس يک فروشگاه به جز تخفيف، نميتواند سيلي از مشتريان را به سوي خود به راه بياندازد؛ بهخصوص اگر اين تخفيف مربوط به فعاليت خريد و فروش کتابکمک درسي و کنکوري باشد که نياز مبرم اين ماههاي پاياني سال براي بچههاي کنکوري است. در چنين وضعيتي نقش پُررنگ بانک کتابهايي همچون بانک کتاب بيستک، بسيار نمايان ميشود. بانک کتاب بيستک با تخفيفهاي فراوان و تنوع محصولات در جهت ايجاد آرامش براي دانشآموزان و کنکوريهاي عزيز شرايط ويژهرقم زده است.