در خلاصهی کتاب آمده است که نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم تو لفتش دادی جسیکا... خیلی منو معطل خودت کردی. یه هفته پیش توی اون قبرستون بهت گفتم کنار من بمون... گفتم همین الان همه چیز رو به بابات بگو. گفتم من بهت نیاز دارم ولی توی احمق نفهمیدی. چیکار باید میکردم کی باید آرومم میکرد. رفتم سراغ ایلا... اون تنها کسی بود که توی اون روزها کنارم بود. نتونستم چشم هامو به روش بندم. با وحشت نگاهم کرد و زیر لب گفت تئو... تو... گفتم من چی؟ فکر کردی تا ابد منتظر میمونم. من؟ تئودور نیومن... منتظر یه دختر روستایی بمونم. منتظر دختر بچهای که هنوز از باباش باید اجازه بگیره که عاشق بشه...
فصل اول کتاب به این صورت آغاز شده است. نگاهم به پنجره بارونی بود و هنوز صداشو میشنیدم. صدای خنده های شیرین و از ته دلش رو می شنیدم. ولی ازم دور بود. خیلی دور. من حتی از خودم هم دور بودم. از کسی که با عشق نگاهش میکرد و باور کرده بود که بارون دیگه براش تلخ نیست. اشتباه میکردم. تلخ بود بارون تا ابد برای من تلخ بود. مثل روزی که پدر و مادرم رفتند. مثل وقتی که عمو رفت مثل روزی که باور و اعتمادم تو بغل خیانت سر بریده شد. مثل خاطره شیرین اون روز بارونی که مرور کردنش وجودم رو میسوزوند. روزی که پدر و مادرم رفتند... چهار سالم بود ولی خوب یادمه. روی صندلی عقب نشسته بودم و پاپی ای که پدرم تازه برام خریده بود رو بغل کرده بودم. مامانم که روی صندلی جلو نشسته بود با لبخند برگشت طرفم گفت تدی چرا کمربندت رو باز کردی. بابام از آینه با اخم نگاهم کرد و گفت هی پسر جون. اگه قراره هر بار که جوبی باهاته کمربندتو باز کنی دیگه اجازه نمیدم بیاریش تو ماشین. مامان کمربندش رو باز کرد و گفت ادوارد بزن کنار برم دوباره براش ببندم. فورا کمربندمو کشیدم و با بدخلقی گفتم خودم می تونم. به زحمت به سمت ضامن کشیدمش و بعد از سی ثانیه کلنجار رفتن بالاخره بستمش. مامانم با ذوق نگاهم کرد و گفت پسرم داره بزرگ میشه... مگه نه بابایی... بابام با همون اخم که به صورتش بود لبخند زد و گفت همه زندگی باباشه. جویی رو ول کردم و گفتم مامان... میشه برای تولدم... مامانم دستشو به سمت کمربندش برده بود تا دوباره ببندتش. ولی صدای مهیب تصادف مانع از ادامه کار او و حرف زدنم شد. ماشین شدیداً تکون میخورد. چند دقیقه انگار توی خلا بودم. نه جیغ میزدم و نه تکون میخوردم و نه جایی رو می دیدم. یکی از پاهام به شدت درد می کرد. از بینیم خون میومد. وارونه بودم. سنگینی کل بدنم رو توی سرم حس می کردم. آروم و با ترس چشمامو باز کردم و با وحشت گفتم مامان بینیم داره خون میاد... نویسنده فائزه زمانی انتشارات روزگار
بانک کتاب بیستک شما را به خواندن این کتاب دعوت میکند. بانک کتاب بیستک امکان خرید اینترنتی کتابهای مختلف را با ۲۰ تا ۵۰ درصد تخفیف و ارسال رایگان فراهم میسازد. معمولا هیچ گزینهای در کنار کیفیت کالای اجناس یک فروشگاه به جز تخفیف، نمیتواند سیلی از مشتریان را به سوی خود به راه بیاندازد؛ بهخصوص اگر این تخفیف مربوط به فعالیت خرید و فروش کتابهای کمک درسی و کنکوری باشد که نیاز مبرم این ماههای پایانی سال برای بچههای کنکوری است. از طرفی با وجود شرایط کرونایی امروز شنیدن خبرهای تخفیفی اجناس بهصورت حضوری، میل به خرید را به خاطر خطر سلامتی، کاهش میدهد؛ اما در چنین وضعیتی نقش پُررنگ بانک کتابهایی همچون بانک کتاب بیستک، بسیار نمایان میشود. بانک کتاب بیستک با تخفیفهای فراوان و تنوع محصولات در جهت ایجاد آرامش برای دانشآموزان و کنکوریهای عزیز در شرایط ویژهی روزهای پایانی پاییز، زمستان خوبی را برای دانشآموزان عزیز رقم زده است.