بانک کتاب بیستک - فروش کتاب های کمک درسی

بیستک

پیشنهاد بیستک کتاب

محصولات مشابه

زنان ماه نشر ورا

دسته: ادبیات و داستانی کد کالا: 8735 بازدید: 1,074 بار وضعیت: موجود نیست

کتاب زنان ماه انتشارات ورا

عنوان: خرید کتاب زنان ماه انتشارات ورا
کتاب زنان ماه از مجموعه کتاب‌های انتشارات ورا میباشد که در بخش ابتدایی کتاب آمده است مایا همیشه مشغول چرخ خیاطی سینگرش بود گویی از دنیای بیرون فارغ بود تا اینکه خودش را به عشق باخت شوری خاموش بود عشق به تن ظریفش جزر و مد می‌انداخت و شب به شب به شکل امواجی از اشک و آه بالا می آمد در چنین لحظاتی با همه وجود باور داشت که در برابر نیروی مهیب عطش دیدار او دوام نمی آورد بدنش به خاک می افتاد آماده نماز صبح بود به نجوا قسم می خورد به قدرت خداوند قسم که هیچ چیز نمی خواهم خدایا فقط می خواهم ببینمش با همه وجود قول می‌دهم خدایا نمی خواهم حتی نگاهش به من بیفتد فقط می خواهم ببینمش فقط همین فکر عشق از سر مادرش هم نگذشت اصلاً به ذهنش نمی‌آمد که مایای پریده رنگ چنین ساکت و صامت در این دنیای خاکی به چیزی غیر از نخ ها و حاشیه پارچه هایش فکر کند یا صدایی جز تلق تلق چرخ خیاطی اش بشنود تمام روز گاهی تا پاسی از شب از جایش تکان نمی خورد و در سکوت روی صندلی چوبی صاف باریکی رو به روی چرخ خیاطی سیاه که نقش پروانه داشت می نشست سرش را هم بالا نمی آورد گاهی وقتی کورمال کورمال دنبال قیچی اش می‌گشت یا قرقره نخ را از سبد خیاطی پلاستیکی اش بیرون کشید نگاهی هم می انداخت سبد خیاطی اش همیشه در جعبه ابزار چوبی کوچکی بود مهم نبود بدنش چقدر بی حرکت می ماند مایا جلوه های بی نظیر زندگی را می‌شناخت مادرش بابت این بی اشتیاقی مایا شاکر بود گاهی فقط اندکی احساس گناه می کرد با همه وجودش امیدوار بود هرچند هیچ وقت به زبان نمی آورد که یکی از این روزها مردی از راه برسد که به استعداد دوزندگی مایا همانقدر احترام بگذارد که به پرهیزکاری او کسی که در نظر مادر بود برای مایا قافله عروسی آبرومندی راه می انداخت و بعد با همه سور و سات مرسوم و عزت و احترام او را به خانه اش می برد مرد از راه رسید مایا طبق معمول بر لبه صندلی باریکش نشسته بر روی چرخ خیاطی اش خم شده بود در اتاق نشینمن که رو به حیاط اندرونی باز می شد مادرش بشاش بالای سرش رفت و دستش را به نرمی بر شانه دختر گذاشت عزیزم پسر تاجر سلیمان از تو خواستگاری کرده است تن مایا منقبض شد وزن دست مادرش ناگهان روی شانه‌اش سنگین تر از حد تحمل شد گلویش خشک شد حس میکرد نخ خیاطی مثل کمند جلاد دور گردنش می پیچد مادرش لبخند زد فکر می‌کردم بزرگتر از آن شده باشی که چنین نمایش دخترانه‌ای راه بیاندازی لازم نبود این‌قدر هول کنی مایا همه اش همین بود موضوع کور شد دیگر کسی حرفی نزد مادرش به کار جفت و جور کردن لباسهای عروسی مشغول شد ترکیب کردن عود پر کردن پشتی ها و تشکچه ها و رساندن خبر به بقیه خانواده خواهران مایا اظهار نظری نکردند پدرش هم مسئله را به مادرش سپرد هر چه باشد دختران خود سلیمه بودند و ازدواج هم مسئله ای زنانه بود مایا بدون اینکه کسی بویی ببرد دست از نماز خواندن برداشت به جایش نجوا میکرد خدایا به نام مقدست قسم خورده بودم صدایش میان تسلیم و شکوه در نوسان بود قسمت دادم که هیچ چیز نمی خواهم هیچ چیز فقط گفتم می‌خواهم ببینمش قسمت دادم که هیچ کار بدی نمی کنم کلمه ای از آنچه در عمق وجودم هست به زبان نمی آید قسم خوردم به اسمت قسم خوردم پس چرا این پسر را فرستادی خانه ما پسر تاجر سلیمان را برای عشقی که در دلم هست تنبیهم می کنی من که نگذاشتم بفهمد دوستش دارم کلمه ای هم به خواهرانم بروز ندادم چرا چرا پسر تاجر سلیمان را فرستادی خانه ما خوله به شوخی پرسید یعنی جدی جدی از پیش ما میروی مایا جواب نداد اسما نخودی خندید و پرسید آماده رفتنی فقط نصیحت زن بدوی به دخترش یادت باشد نصیحت هایی به عروس کتاب قدیمی که توی انبار داشتیم میدانی که توی کمدی که همه کتاب های قدیمی هستند مستطرف مایا گفت توی مستطرف نیست خواهرش عصبانی شد تند و تیز گفت واقعاً تو از کتاب چی میدونی توی مستطرف بود کتابی که با چرم قرمز صحافی شده بود روی قفسه دوم گزیده‌ای از همه هنرهای ظریفه کنار کتاب را می شناسی که زن بدوی به عروس می گوید خودت را خوب بشور و یک عالمه سرمه به چشم بکش باید حواست جمع نوشیدنی و خوراکت باشد مایا گفت بله صورتش به جدیت همیشه بود و صدایش خفه بود من باید وقتی بخندم که او می خندد اگر اشک روی گونه اش بغلطد باید از چشم من هم اشک بیاید باید به هر چه او را خوشحال می کند راضی باشم خوله میان حرفش دوید حالت خوبه مایا زن بدوی اینا رو نگفت که منظورش این بود که تو از خوشحالی او خوشحال میشی از غمش غمگین مایا زیر لب پرسید پس چه کسی از غم من غمگین می شود صدایش به زور شنیده می‌شد اما کلمه غم طنین انداخت ناموزون و ناسازگار بر سر خواهرهایش فرو ریخت وقتی مایا علی بن خلف را دید از سال‌ها تحصیل ناموفق در لندن برمیگشت برای مایا مهم نبود که نتوانسته مدرک بگیرد ظاهرش مایا را جادو کرد آنقدر قد بلند بود که انگار ابرهایی که به سرعت می گذشتند به سرش می ساییدند آنقدر لاغر بود که اولین چیزی که به ذهنم مایا آمد این بود که تنش را حایل تن او کند که مبادا بادی که ابرها را به آن سرعت تکان می‌دهد او را با خود ببرد او تصویر نجیب زادگی بود ظاهرش خیلی... خیلی... مقدس بود نمی‌توانست آدم معمولی باشد آدمی که بعد از یک روز طولانی خوابش می‌برد آدمی که بدنش عرق می کرد کسی که مثلا می توانست به راحتی از کوره در برود و سر بقیه داد و بیداد کند خدایا قسم میخورم فقط یک نیم نگاه از او می‌خواهم فقط یک بار دیگر قسمم راست است وقتی او را دید فصل برداشت خرما بود مرد به درخت نخل تکیه داده بود در گرما سرش را سریع پیش آورد تا سربندش را بتکاند و حالا آن سربند به دقت دست دوزی شده روی پایش بود از دیدنش اشک به چشم می‌آمد نرسیده به کانال آب که با سیمان عایق بود شده بود مایا به هق هق افتاد اشک هایش جاری شد مثل آب آبیاری که از نهر بالا می زد و در میان درختان نخل جاری می‌شد مایا همه افکارش را بر وجود معشوقش متمرکز کرد هر اتم از وجودش را جمع کرد و به سمت وجود او جاری کرد نفسش را نگهداشت قلبش از فشار تمرکز داشت از تپش می ماند اراده‌اش را به میدان آورد و هستی اش را به سمت او روانه کرد باید روبرو می‌شد مصمم بود به روبرویی با هر چه پیش می آمد روحش را به اثیر فرستاد خودش را به تمامی از جهان جدا کرد بدنش متشنج شد به سختی خودش را سر پا نگه داشته بود همه خودش را به او مخابره کرده و با هر گرم انرژی که داشت برایش پیام فرستاد و بعد منتظر یک نشانه ماند پاسخی از او هر نشانه‌ای که به او بگوید پیام به جایی در عمق درونش ارسال شده است هیچ نشانه‌ای نیامد هیچ پاسخی نرسید خدایا به تو قسم میخورم فقط می خواهم از نزدیک ببینمش تا ببینم واقعی هست یا نه تا ببینم روی پیشانی اش عرق هست یا نه فقط یک بار دیگر مرد دستهایش را به تنه درخت گذاشته بود و هسته خرما در دهانش بود قسم میخورم از این دریایی که درون من است و موج می‌زند تا غرقم کند به کسی حرفی نزنم خدایا قسم میخورم که نمی‌خواهم به من توجهی کند اصلاً من کی هستم دختری که کاری جز خیاطی نمی داند نه مثل اسما از کتاب‌ها سر در می آورم و نه به زیبایی خوله هستم خدایا قسم میخورم که یک ماه کامل صبر کنم می توانم بمانم و صبور باشم ولی بعدش لطفاً بگذار ببینمش قسم میخورم دینم را به تو فراموش نکنم هیچ خیالی نمی بافم که تو را خشمگین کند قسم میخورم خدایا نه می خواهم پوست دستش را لمس کنم نه موی سرش را قسم می خورم به هیچ کدام از اینها فکر نکنم نه حتی به پاک کردن عرق از پیشانی اش آنجا ایستاده زیر درخت نخل مایا گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
بانک کتاب بیستک شما را به خواندن این کتاب دعوت می‌کند بیستک کتاب امکان خرید اینترنتی کتاب کمک درسی و کتاب‌های عمومی رمان و داستان را با تخفیف و ارسال رایگان فراهم می‌سازد معمولاً هیچ گزینه ای در کنار کیفیت کالای اجناس یک فروشگاه به جز تخفیف نمی تواند سیلی از مشتریان را به سوی خود به راه بیاندازند بخصوص اگر این تخفیف مربوط به فعالیت خرید و فروش کتاب کمک درسی و کنکوری باشد که نیاز مبرم ماه‌های پایانی سال برای بچه های کنکوری است در چنین وضعیتی نقش پررنگ بانک کتاب هایی همچون بانک کتاب بیستک بسیار نمایان می شود بانک کتاب بیستک با تخفیف های فراوان و تنوع محصولات در جهت ایجاد آرامش برای دانش آموزان و کنکوری های عزیز شرایط ویژه رقم زده است