گزیدهای از کتاب ادبی جاده نشر روزگار... وقتی در بیشه زار در تاریکی و سرمای شب بیدار شد و دستش را به سمت کودکی که کنارش خوابیده بود و دراز کرد تا او را لمس کند شب ها تاریک بودند فراتر از تاریکی و هر روز خاکستری تر از روز قبل دنیا به سان یورش سرد و تدریجی کوری در تاریکی فرو میرد دستش با هر تنفس ارزشمند کودک به آرامی بالا و پایین می رفت رو انداز برزنتی را کنار زد و خود را از میان انبوه لباس و پتو های چرک و بدبو بالا کشید به امید دیدن نوری در دوردست ها به سمت مشرق نگاهی انداخت اما هیچ اثری از روشنایی نبود با دیدن کابوس ای از خواب پریده بود درخواب خود را سرگردان در غاری می دید که کودک او را بدان جا هدایت کرده بود نور چراغ به آرامی بر دیواره های رسوبی و نمناک غار می خرامید به زائران حکایتی افسانه ای می ماندند که توسط هیولای گرانیتی بلعیده و در میان دل و روده اش گم شده بودند و صخره های عظیم در محلی که آب چکه می کرد و آواز سر میداد تنوره می کشید تمام دقایق ساعات و روزها و سال های متمادی در سکوت دنیا طنین انداز شده و بیهیچ درنگی سپری می شدند بالاخره خود را در دالانی سنگی که دریاچه تیره و باستانی در بسترش آرامیده بود یافتند در دور دست های ساحل جانوری پوزه خیسش را از حوضچهای ذخیرهای بالا آورد و با چشمانی بی جان سپید و بی فروغ چون تخم عنکبوت به روشنایی خیره شد سپس سرش را چنان به سمت پایین و بر روی آب خم کرد که گویا میخواهد با شاملش رد چیزهایی را که قادر به دیدن شان نیست بگیرد رنگ پریده برهنه و نیم شفاف قوز کرده و استخوان های سفید و مرمرین ش در صخره های پشت سر سایه افکنده بود همچنین دل و روده قلب تپنده و مغزی که هنوز در کاسه شیشهای تیره رنگ سرش فعالیت داشت سرش را از این سو به آن سو چرخاند نالهای حزن آلود خرداد برگشت تکانی به خود داد و بی صدا به دل تاریکی تاخت با اولین پرتو خاکستری رنگ نور از خواب برخاست و پسرک خفته را همانجا رها کرد و به سمت جاده رفت چمباتمه زد و چشم انداز لمیزرع ساکت و بی خدای سمت جنوب را از نظر گذراند با خودش فکر کرد باید ماه اکتبر باشد اما مطمئن نبود سالهاست که دیگر تقویمی همراهش ندارد به سمت جنوب میرفتند نمی توانستند زمستانی دیگر را در این جا دوام بیاورند وقتی هوا به اندازهای که میشد از دوربین استفاده کرد روشن شد دره پایین دست را از نظر گذراند همه چیز رنگ تیره به خود گرفته بود خاکستری نرم در میان گردبادی سرگردان بر فراز آسفالت جاده میوزید تا جایی که قادر به دیدن بود همه جا را از نظر گذراند بخشهایی از یک جاده در میان درختانی بی جان به چشم می خورد در جستجوی هر چیزی که رنگی به خود داشته باشد هر حرکت و رد دودی ممتد همه جا را نگریست دوربین را پایین آورد ماسک پارچه ای را از روی صورتش پایین کشید بینی اش را با پشت مچ دست پاک کرد و دوباره دشت پایین دست را به وسیله دوربین زیر نظر گرفت سپس دوربین بدست همانجا نشست و نور خاکستری رنگ روز را که عرصه این سرزمین را به انجماد کشانده بود به نظاره نشست فقط می دانست پسرک ضامن زنده ماندنش است با خود گفت اگر کلام خدا نیست پس هرگز سخن نگفته است وقتی برگشت پسر که هنوز خواب بود برزنت آبی رنگ را از روی او کنار زد تا کرد و درون چرخ دستی گذاشت سپس با دو بشقاب و مقداری کیک ذرت در یک کیسه پلاستیکی و یک بطری حاوی شربت بازگشت پلاستیک ضخیم کوچکی را که سابقه آن روی میز می انداختند روی زمین پهن کرد و همه چیز را رویش چیست هفت تیرش را از کمر باز کرد بر روی سفره قرار داد گویی پسرک در طول شب نازکش را از دهان برداشته و ماست جایی در میان انبوه پتوها گم شده بود پسر را تماشا کرد و از میان درختان به جاده نگاهی انداخت این جا دیگر امن نبود حالا که هوا کاملا روشن شده بود به راحتی توسط دیگران دیده می شدند پسرک روی پتو غلتید چشمانش را باز کرد و گفت سلام بابا پسرم من این جام می دونم یک ساعت بعد در جاده بودند مرد چرخ دستی را هل می داد هر دو کوله پشتی داشتند
نویسنده: کورمک مک کارتی
مترجم: سمانه تیموریان
بانک کتاب بیستک خرید آنلاین کتاب جاده نشر روزگار از سری کتابهای ادبی و داستانی به شما علاقه مندان پیشنهاد میکند
گاهی اوقات تجربهی یک بار خرید از بانک کتابی با مزایای ویژه میتواند مسبب عادت همیشگی برای سایر خریدهای اینترنتی شود. حال اگر افراد مراجعهکننده بدانند که بعد از ارسال سفارش کتاب حتی از نوع کمیابترین آن به بانک کتاب بیستک، در کمترین مدت، سفارشات را درِ منزل تحویل میگیرند، بیشک در ادامهی راه خرید خود، بانک کتاب بیستک را به فراموشی نخواهند سپرد.