بانک کتاب بیستک - فروش کتاب های کمک درسی

بیستک

پیشنهاد بیستک کتاب

محصولات مشابه

مرد کوچک نشر افق

دسته: ادبیات و داستانی کد کالا: 8269 بازدید: 1,351 بار وضعیت: موجود نیست

کتاب مرد کوچک انتشارات افق

کتاب مرد کوچک نشر افق
کارخانه من چهاردهم می سال هزار و هشتصد... در شهر لانگدوک به دنیا آمدم جایی که مثل تمام شهرهای جنوب فرانسه آفتاب فراوان گرد و خاک بسیار صومعه کارملی و دو سه اثر باستانی رومی یافت می‌شود پدرم آقای است که در آن هنگام به کار فروش شال مشغول بود نزدیک دروازه شهر کارخانه‌ای عظیم داشت و گوشه‌ای از آن زیر سایه درختان چنار اقامتگاهی خوش نشین بنا کرده بود که باغچه وسیعی از کارگاه‌ها جدایش می ساخت آنجا بود که من به دنیا آمدم و نخستین و یگانه سال های خوش زندگی ام را سپری کردم از این رو خاطره ای جاودان از باغچه کارخانه و چنار ها در ذهن قدرشناسم مانده و به هنگام ورشکستگی والدینم وقتی به ناچار از اینها جدا شدم گویی موجوداتی زنده باشند حسرت شان در دلم باقی ماند در ابتدا باید بگویم تولد من برای اهل سرای است خوش یمن نبود آشپز ما آنوی پیر بارها برایم تعریف کرده پدرم که آن زمان در سفر بود خبر ورود من به جهان و رحلت یکی از مشتریان اهل مارسی اش را که بیش از ۴۰ هزار فرانک برایش عایدی داشت همزمان شنیده بود به طوری که آقای است مسرور و در عین حال مغموم از خود می پرسید آیا باید برای رحلت مشتری اهل مارسی اش بگرید یا بابت تولد فرخنده دانیل کوچولو بخندد می‌بایست می گریستی آقای است خوب من می بایست دوچندان می گریستی حقیقتی است من ستاره نحس پدر و مادرم بودم از همان روز تولد گرفتاری هایی حیرت آور از بیست جای مختلف به آنها حمله آوردند ابتدا مرگ مشتری اهل مارسی بعد دوبار آتش‌سوزی در یک سال بعد اعتصاب بافندگان بعد قهر با دایی باتیست بعد مرافعه ای حقوقی و پرهزینه با فروشندگان رنگ و بالاخره انقلاب هزار و هشتصد و...  که تیر خلاص را به ما زد از آن پس کار کارخانه لنگید اندک اندک کارگاه ها خالی شدند هر هفته یک دستگاه نساجی حذف و هر ماه یک میز چاپ کم می‌شد تاسف آور بود که می‌دیدیم زندگی از کاشانه ما گویی از تن بیمار آهسته آهسته هر روز ذره ذره رخت بر می بندد و می‌رود یک روز دیگر کسی وارد اتاق های طبقه دوم نشد یک روز هم حیاط انتهای ساختمان متروک ماند این موضوع به همین شکل تا دو سال ادامه پیدا کرد کارخانه تا دو سال جان کند بالاخره روزی کارگران دیگر نیامدند صدای ناقوس کارگاه‌ها بلند نشد چرخ چاه جیر جیر نکرد آب حوضچه های بزرگ که در آنها پارچه ها را می شستند راکد ماند و کمی بعد در تمام کارخانه دیگر کسی نبود جز آقا و خانم است آنوی پیر برادرم ژاک و من به اضافه سرایدار کولومب و پسرش روژه کوچولو که به منظور نگهداری از کارگاه ها در انتهای ساختمان زندگی می‌کردند تمام شده بود ور شکسته شده بودیم آن زمان شش هفت ساله بودم از آنجا که هیکلی بس زار و نحیف داشتم پدر و مادرم حاضر نشده بودند مرا به مدرسه بفرستند مادرم فقط به من خواندن و نوشتن آموخته بود و چند کلمه اسپانیایی و دو سه آهنگ با گیتار که به مددشان شهرت نابغه کوچولوی خانواده را به دست آورده بودم به لطف این نظام آموزشی از خانه مان جم نمی خوردم و... برادرم ژاک بچه ای عجیب بود از آن بچه هایی که استعداد گریه دارند تا جایی که در خاطرم است او را با چشمهای قرمز و گونه اشک آلود به یاد می آورم شبها صبح ها در طول روز در طول شب در کلاس درس در خانه هنگام گشت و گذار بی وقفه می گریست همه جا می گریست وقتی از او می پرسیدند مشکلت چیست هق هق کنان جواب می‌داد مشکلی ندارم و از همه عجیب تر این بود که واقعاً هیچ مشکلی نداشت بیشتر  گریه اش مثل گرفتن بینی بود همین و بس گاهی آقای است کلافه می‌شد و به مادرم میگفت این بچه مضحک است نگاه کنید اشکش مثل رودخانه جاری است و خانم است با صدای ملیحه جواب می داد چه انتظاری داری دوست من بزرگ می‌شود و این عادت از سرش می‌افتد من هم در این سن مثل او بودم در این فاصله ژاک بزرگ میشد خیلی هم بزرگ می‌شد ولی این عادت از سرش نمی افتاد به عکس قابلیتی منحصر به فرد که این کودک عجیب در ریختن بی دلیل سیلاب اشک داشت هر روز بیشتر و بیشتر می شد از این رو مصیبت پدر و مادرمان برای او ثروتی عظیم بود و در نتیجه این بار روزها از صبح تا شب با فراغ بال عقب هق می گریست بی آنکه کسی بیاید و به او بگوید مشکلت چیست در کل این ورشکستگی برای ژاک هم مثل من جنبه قشنگ خودش را داشت من که بسیار خوشبخت بودم دیگر کسی با من کاری نداشت از این فرصت استفاده می کردم و تمام روز را با روژه داخل کارگاه های متروک که پای مان در آنها مثل فضای کلیسا صدا میداد و همینطور حیاط های بزرگی که از حالا علف پوش شده بود به بازی می‌گذراندم این روژه کم سن و سال پسر سرایدار کولومب کودکی بود چاق و ۱۲ ساله مثل گاو نر قوی همچون سگ وفادار مانند غاز نادان و به خصوص با آن موهای قرمز بسیار جالب توجه لقب روژه را هم از رنگ همین موها گرفته بود اما می‌خواهم برایتان بگویم روژه برای من روژه نبود او به نوبت جمعه ی با وفا قبیله ای وحشی خدمه شورشی یا هر چه می خواستم بود خودم هم در این دوران دانیل است نبودم من آن مرد خاص با لباسی از چرم حیوان بودم که ماجراهایی سر راهم قرار می گرفت خود ارباب کروزوئه چه جنون دل انگیزی شبها پس از شام کتاب رابینسونم را دوباره می‌خواندم و از بر میکردم روزها آن را بازی می کردم آن هم با چه ولعی و هرچه اطرافم بود در این نمایش به کار می گرفتم کارخانه دیگر کارخانه نبود جزیره خالی از سکنه ام بود به‌ کلی خالی از سکنه حوضچه‌ها نقش اقیانوس را ایفا می‌کردند باغچه جنگلی بکر بود میان چنارها لشکری بود از جیرجیرک هایی که در این نمایش حضور داشتند اما خودشان هم نمی دانستند خود روژه هم از اهمیت نقشش بی خبر بود اگر از او سوال می کردید رابینسون چیست حسابی معذب و خجالت زده می شد با این حال باید بگویم وظیفه خود را با ایمان قلبی انجام می داد و هیچ کس مثل او نمی توانست وحشیان را تقلید کند از کجا یاد گرفته بود نمی‌دانم با این حال نعره های وحشی وار بلندی که با تکان دادن یال‌های انبوه قرمزش از ته حلق بیرون می داد لرزه به اندام دلیرترین افراد می افکند خودم رابینسون گاهی دلم از شنیدنشان آشوب می شد و مجبور بودم با صدای آهسته به او بگویم نه این قدر بلند روژه مرا میترسانی
گاهی اوقات تجربه یک خرید مناسب کتاب کمک درسی یا خرید کتاب کنکور از بانک کتاب با مزایای ویژه می‌تواند تبدیل به عادتی همیشگی برای سایر خریدهای اینترنتی شود حال اگر افراد مراجعه کننده بدانند که بعد از سفارش کتاب حتی از نوع کمیاب آن به بانک کتاب بیستک در کمترین مدت سفارش را درب منزل تحویل می گیرند حتماً در ادامه راه خرید کتاب خود را فقط از طریق بانک کتاب بیستک انجام می دهند
بانک کتاب بیستک خرید آنلاین کتاب مرد کوچک نشر افق را به شما دوستان توصیه می کند
نویسنده: آلفونس دوده 
مترجم: محمود گودرزی